مددکاری مرکز سالمندان

روزگار غریبی است. در گذشته های نه چندان دور چشم خانه ها بودند و برکت دورههمی خانواده ها، عزت و احترامی داشتند و موی سپیدشان میانجی منازعات برادران و خواهران، کلامشان و نگاهشان فیصله بخش بگومگوها، چرخ روزگار چرخید و رسم تغییر یافت. آنها دگر در کنج خانه ها جایی نداشتند. برخی به اجبار بی کسی تن سپردند به خانه ای اجاره ای، برخی اسیر ناجوانمردی فرزندان و چشم بستن آنها بر مشقت و رنج و سختی که برایشان کشیده شده است. آری آنها سالمندانی هستند که سپیدی گیسوانشان همچون برف بر شاخه های درخت است. چین و چروک دست و صورتشان یادآوری زمختی های زندگی است. برخی از آنها گردفراموشی بر ذهن دارند و در گذشته هایی دورمانده اند. آنها حالا محتاج یاداوری اند. آنها اکنون مددخواه دردرآشنایی را می خواهند که گاهی درد و دل کنند و محبت ببینندآرامشان را برایشان بازگو کنند و درمان طلبند. سرمای وجودشان را دستهای گرمی پذیرا شوند. آنها نیازمند یارانی درد آشنا هستند. مددکار اجتماعی را گرچه شغل می نامند ولی اصالت آن از نوع عشق است. عشق به همنوع، عشق به خانواده، عشق به زندگی، مددکاران گرچه دانش آموخته اند برای مراقبت، درمان، مشاوره و روانشناسی، ولی آنچه آنها را به این وادی رهنمون ساخته احساس وظیفه ای است که کسانی از روی نیتشان واگذاشته اند و آنان همت گماشته اند تا نماند بر زمین این حقی که وظیفه است. مددکارانی که حوزه ی مراقبت از سالمندان را پذیرفته اند در واقع دردی آشنا را بازیافته اند و حوزه ی خدمت را به عشق مزین کرده اند. آنها آیینه ای در ذهن ساخته اند و آنچه پدران و مادرانشان در طفولیت و خردسالی آنها بر عهده گرفته اند اکنون بازپس می دهند به کودکانی که بزرگند....